شبانه
به فريادی خراشنده ، بر بام ظلمت ِ بيمار ، کودکی تکبير می گويد
گرسنه روسبی ئی می گريد
آلوده دامنی ، از پيروزی بردگان ِ دلير، سخن می گويد .
لجّه ی ِ قطران و قير، بی کرانه نيست ، سنگين گذر است .
روز اما پايدار نماند نيز ، که خورشيد ، چراغ ِ گذرگاه ِ ظلمانی دیگر است :
بر بام ظلمانی ِ بيمار ، آن که کسوف را تکبير می کشد ، نوزادی بی سر است .
و زمزمه ی ِ ما
هرگز آخرين سرود نيست
هرچند بارها
دعای پيش از مرگ بوده است .
مدايح بی صله ، احمد شاملو