شهر بروژ در غرب بلژيک را عروس شهرهای اروپا می دانند و به آن ونیز کوچک نیز می گویند. این شهر یکی از پاکیزه ترین و زیباترین شهرهای جهان است و در سال 2008 فیلمی در آن ساخته شده به نام "در بروژ" که در اینجا نوشته ی یکی از هم میهنان هنرمند را درباره آن برای شما آورده ایم.
فیلم «در بروژ» In Bruges 2008 ظاهراً فیلمی جنایی است ولی دیدن آن احساسی به شما میدهد که شاید آنرا در هیچ فیلم جنایی دیگر تجربه نکرده باشید.
احساس آرامش، لطافت و لذت بردن حاصل از آرامش. این احساسی است که کارگردان فیلم با کمک موسیقی فوق العاده زیبا و آرامش بخش فیلم به همراه صحنه های آرام از جاهای قدیمی و زیبای شهر بروژ به شما القا میکند (موسیقی این فیلم را از اینجا می توانید دانلود کنید). بروژ یکی از شهرهای بلژیک، شهری تاریخی و زیباست که به خاطر کانالهایی که از درون بافت قدیمی شگفت انگیز شهر میگذرد معروف است.
تم فیلم کاملاً آرام است، موسیقی به شدت آرامبخش و زیبا، حرکتهای آهسته ی دوربین حتی در صحنه های پرهیجان، آرامش ظاهری شخصیتهای فیلم از خصوصیات بارز فیلم است.
اما هدف فیلم از ایجاد این فضا به دور دو قاتل حرفه ای که نقشهای اصلی فیلم هستند، چیست؟ چیزی وجود دارد که این فضای زیبا و آرام را از درون خورده و به فضایی غم انگیز تبدیل میکند.
شخصیت اصلی فیلم به نام «ری» در حین تیراندازی به طور غیرعمد پسر بچه ای را به قتل رسانده و به خاطر آن به عذاب وجدان شدیدی گرفتار شده است. شخصیت ری به مانند دیگر شخصیتهای فیلم عجیب است و کارهای عجیب وی در بعضی قسمتهای فیلم ممکن است شما را به خنده بیندازد ولی این یک شخصیت طنز نیست، هیچ تلاشی در ساخت شخصیت ری برای ایجاد جذبه ی رایج قاتلهای بی خیال و بانمک صورت نگرفته است.
او شخصیتی دردناک است و اگر خنده ای هم ایجا کند این خنده از روی بی عاری نیست. در جایی از فیلم ری و کن در حال بازدید از یک نمایشگاه نقاشی هستند. نقاشی ای در مورد قیامت توجه ری را به خود جلب میکند و با کن در مورد قیامت، گناه و جهنم و بهشت صحبت میکند و با اینکه این مسائل ذهن او را به خود مشغول کرده است کن جوابی به او نمیتواند بدهد. ری از بروژ به شدت متنفر بوده و مدام از آن می نالد و ماندن در آن را جهنم میداند.
ولی فضای بروژ کاملاً عکس این قضیه را به شما القا میکند. معلوم میشود که مشکل ری بروژ نیست، بلکه مشکلش درونی است و در اثر ناراحتی زیاد تصمیم به خودکشی میگیرد ولی دوستش در حالیکه دستور و تصمیم قتل او را گرفته بود با دیدن وی در حال اقدام به خودکشی، پشیمان شده و درک این احساس گناه عظیم ری، کن را از این کار منع میکند.
با نافرمانی کن، هری رییس این دو نفر برای قتل هردوی آنها به بروژ می آید و در حالیکه کن جان خود را فدای ری میکند هری هم همزمان با تیراندازی به سمت ری باعث کشته شدن یک انسان کوتوله میشود.
هری با درک عذاب این گناه در همان لحظه تصمیم به خودکشی گرفته ولی اینبار جسد نیمه جان ری او را از اینکار منع میکند ولی موفق نمیشود.
جالب است که شخصیتهای این فیلم با اینکه قاتل حرفهای هستند با درک برخی چیزها در حین ارتکاب به قتل به عذابی شدید دچار میشوند. درک آرزوها و احساسات بچه ای که بر روی کاغذی نوشته شده و برای استغفار به کلیسا آمده است و اشتباهاً توسط ری کشته میشود.
درک احساس زنی که آنقدر شوهرش را دوست دارد که جانش را به خاطر او میدهد و نیز کوتوله ای که بی گناه و معصوم کشته میشود. دو نفر از سه شخصیت اصلی فیلم یعنی هری و کن میمیرند؛ و در سکانس پایانی فیلم که بدون شک زیباترین سکانس فیلم است جسد نیمه جان شخصیت اصلی یعنی ری، در حال انتقال به آمبولانس در فضای بسیار رمانتیک بروژ که برفی آرام در آن میبارد از ته دل آرزوی زنده ماندن میکند.
اما زنده ماندن برای چه؟ تنها به خاطر پیدا کردن راهی برای بخشیده شدن قبل از مرگ، راهی برای از بین بردن این عذاب ابدی. ری به این نتیجه میرسد که نمیتواند تا ابدیت در جایی شبیه بروژ عذاب روحی بکشد و از ته دل به دنبال پیدا کردن راهی در زندان و یا در مجازات اعدام برای رهایی از این عذاب است: با درک کامل گناههایی که انجام میدهیم بهشت هم برای ما جهنم خواهد شد!
از وبلاگ آشتاد
شاهكار نیست٬ تا حدودی تارانتينويي (البته نه در سبك روايت)
كالين فارل عالی و رالف فينس٬ خيلي خوب
آنچه برجسته تر از همه جلب نظر میکند موزیک متن فیلم است
در مجموع باید توجه داشت که کارهای بسیار قوی تری برای دیدن و لذت بردن وجود دارند.